روز بزرگداشت فردوسی همراه باران (بارانی ترین شادی - زیر باران باید رفت)

 

 

 

بازدید علمی از آرامگاه حکیم ابولقاسم فردوسی به مناسبت بزرگداشت ایشان با حضور استاد گرامی جناب آقای دکتر محمد محمدی در روز ۲۵ اردیبهشت ماه ۹۷ توسط انجمن علمی دانشجویی روانشناسی با همکاری واحد فرهنگی موسسه آموزش عآلی حکیم طوس رقم زده شد. 

برنامه های این روز شامل آشنایی با زندگی ابولقاسم فردوسی ، شعر خوانی بر مزار این شاعر بزرگ و تحلیل داستانهای شاهنامه با کمک سنگ تراشیده های دیواری شرکت در نقالی ، بازدید از موزه و تپه های باستانی و زور خانه و آرامگاه ابدی مهدی اخوان ثالث و معرفی این شاعر بارائه یکی از دانشجویان پایان یافت. 

که در این قسمت به خاطره و گزارش نویسی روان و دلنشین دانشجویان از این روز مهم پرداختیم.


همراه باران

قبل از خواب افکارم این بود دوستان صمیمی نمی آیند فردا چطور می گذرد؟ درست مثل اردوهای مدرسه منتظر بودم هرچه زودتر صبح شود بعد از بیداری، صدای قطرات باران رو شنیدم، بابا می گفت به احتمال کنسله

گفتم: من چند روز منتظر چنین روزیم، نه باباجان انشالله کنسل نیست،تلگرام دسترسی نداشتم.

خانم شجاعی لطف میکردن به من از گروه خبر میدادن خدارو شکر کنسل نشد.

رسیدم موسسه هر فردی می آمد برایم سئوال بود آیا از گروه ماست یا نه در این فرصت با دوستان زیادی آشنا شدم اول خانم گلی، خانم صابری و محمدی،خانم قانعی و خانم شکیب عزیز و... استاد محمدی هم آمدند و با این جمله که (زیر باران باید رفت) ما را به سمت اتوبوس بدرقه کردند، استاد درمورد متفاوت بودن آن روز و باران گفتند، چترها بهانه ای شد برای آشنایی بیشتر با دوستان.

هوای دلنشینی بود،ابتدا بازدید از مقبره بزرگانی که خارج از آرامگاه فردوسی بودند و بعد بازدید از آرامگاه حکیم فرزانه، موزه، آرامگاه اخوان ثالث و شرح حالی از وی که توسط دوستی ارائه شد بازدید از دروازه شهر توس عکس دست جمعی در کنار حوضی که نیلوفرهایش همه را مجذوب آن فضا کرده بود بعد هم صرف پیتزای خوشمزه و رای گیری که آیا برویم زورخانه یا نه روز خوب به یادماندنی شیرینی برایم رقم خورد.

متن ها را که خواندم هر فرد بازدید را به طور خلاصه و عالی نوشته با کنار هم قرار دادن این نوشته ها مثل یک پازل آن روز برایم به طور کامل توصیف و تداعی میشه.
تشکر از خانم بشردوست به خاطر تصمیم خوبشان ممنون از زحمات خانم شکیب و دو برادری که فامیلشان در خاطرم نیست  همچنین استاد محمدی و دوستانی که همراهی کردند از آشنایی با افراد گروه صحبت دیرین هم بسیار خرسندم.
و ممنون از بارانی که همراه ما بود.
پریسا دائی نژاد                             ۹۷/۲/۲۶


گاهی اوقات انسان هایی هستند که نمیتوانید فراموششان کنید، که حتی وقتی سر کلاسهایشان نشستید چنان ساده جذابیت های دنیا را به شما نشان میدهند که نگرش شمارا زیرو رو میکنند.این سادگی و جذابیت برگرفته از درسهایی است که خودشان هم در زندگی شان گرفته اند و جذاب اند چون راحتند، راحت با خودشان و شما!
این انسانهای بزرگ و درظاهر معمولی بسیار آدمهای حمایت گری هستند و آرام آرام شوق نویسندگی را در درونتان بیدار می کنند. این آدمها نایاب اند و گرانبها کسانی مثل آقای محمدی استاد محترم و گرامی!
بگذار کمی هم  برایت از خودمانی ها بگویم؛
از آنهایی که انگار خدا نگاهشان رابا مهربانی قفل کرده.
از آنهایی که می چسبد کنارشان در یک لیوان یکبار مصرف چای بنوشی و بخندی به هرچه از آسمان برایتان بارید!
مثلا همین زینب خودمان که خیلی هم دوست داشتنی است و تورا برای خودت میخواهد!
یا همان ملیحه ی خنده رو همانی که حاضراست زیر باران باچتر و بی چتر کنارتان قدم بزند.
یا مثل سمانه معمولی و ساده که با همین عادی بودنش دل از دلت میبرد.
اگر برایت از کوثر بگویم حتما شیفته  اش میشوی، تصور کن مهربانی خوش خنده و صمیمی!
در این میان بودند چهره های آشنایی که رنگشان سبز بود پرنشاط ولی آرام مثل پریسا ی محبوبم با آن صدای دلنشین.
و در این جمع کسانی بودند که وقتی با شعر های زیبایشان هم خوانی میکردی ذهنت آرام میشد، آری خانم شکیب را میگویم یکی از خودمانی های خاص..
_خلاصه  و سربسته برایتان بنویسم اگر مثل پروانه ،آسیه، مهلا ومریم و ستاره در زندگیتان دارید بدانید و آگاه باشید که یک هیچ از دیگران جلوترید!


روز بزرگداشت حکیم فردوسی، یک روز به یاد ماندنی
بیست و پنجمین روز از اردیبهشت هزار وسیصد و نود وهفت

"طوبی شجاعی"


"بارانی‌ترین شادی"
راستش نمی‌دونم خاطره قشنگ امروز رو خودمونی بنویسم یا کتابی!!
بی‌شک این روز بیادموندنی اونقدر ساده،بی آلایش و پر از صمیمیت بود که دلم میخواد همونجوری که بود بنویسم...
خب خیلی سخته نوشتن درمورد اردوی فوق العاده‌ی استاد محمدی و اعضای صحبت دیرین که از قضا مصادف با بزرگ‌داشت حکیم ابوالقاسم فردوسی بود و قسمت هم یار شد که مکان،آرامگاه این شاعر فرزانه باشه.
امروز اونقدر پر از احساس بود که واقعا قلم یاری نمیکنه حقش رو ادا کنم.اصلا نمی‌دونم از کجا و از چی شروع کنم؟؟؟
از لحظه ای که دقیقامنو طوبی خانم زیر تابلوی موسسه حکیم طوس بودیم و زنگ زدیم خانم دائی نژاد آدرس کجاس ما گم شدیم بگم؟یا ازاون لحظه‌ی ورودمون که مستقیم رفتیم سمت آینه و چقدر آفرین گفتیم که آینه‌ای به این بزرگی دارن بگم؟؟یا از اون لحظه‌ای که پریسا خانم رو،یه خانم تپل با موهای بلوند تصور کرده بودیم و دنبال این چنین قیافه‌ای می‌گشتیم و کلی خندیدیم که عجب اشتباهی کرده بودیم..؟یا ازاون لحظه‌ای بگم که استاد گفت اردوی ما عملا به دلیل بارون تو اتوبوسه ولی خلاف این ثابت شد به دلیل عشق همه به باران و صمیمیت؟؟یا اون لحظه‌ای که کاروان چتربازان ما دم ورودی آرامگاه بود که یک آقایی که چتر تو دستش بود نزدیک شد و گفت: چتر،چتر کسی نمیخواد؟و ریحانه جون چون کمبود چتر داشتیم چترو گرفت و به همراه دوستش زیر چتر مستتر شدن و بعدا که فهمیدم شگرد اون آقا بوده و چتره که بچگانه و گل گلی بود فروشیه،و به محض فهمیدن این موضوع ریحانه جون پسش داد و باخنده به من گفت ممنون که گفتی!!یاازاون لحظه‌ای بگم که دانشجوی آقایِ،(ببخشید من فامیل ایشان رانمیدانم همون آقایی که کاپشن چرم مشکی داشتن)استاد محمدی اصرار داشت که استاد رو ببره زیر چتر و استاد می‌گفت:نه،نه،ممنون بگذار کمی ژست شاعرها رابگیرم و زیر باران باشم،و ما همگی از این ساده و صمیمی بودن استاد،دلمون غش میرفت!
یانه از اون لحظه‌ای بگم که یه سوالی از استاد داشتم و گفتم:استاد؟؟؟و چنان با لحن مهربونی گفت جااانم که کلا یادم رفت چی خواستم بگم...!
می‌بینید؟؟کلی حرف هست برای امروز که بنویسم،ترسم ازاینه نتونم همش رو به ثبت برسونم
امروز همه‌چی برای عاشق بودن و دیوانگی کردن مهیا بود...هم‌بارون بود و هم اردو،و هم‌آدمایی که رنج سنیشون به تو می‌خورد و همه هم به قول خودمون پایه بودن.
اصلا آدمایی که من امروز دیدم هیچکدوم براشون مهم نبود چند سالشونه که بخوان جلوی دیوونگی کردن و خوش بودن خودشون رو بگیرن،هیچکدومشون کلاس نذاشتن بگن:اه!گلی شدم ،خیس شدم،چه روز گندی،آخه اینم شد اردو؟؟نه تنها اینو نگفتن تازه،چنان باخنده و شادی از روی آب‌های جمع شده تو آرامگاه،که شبیه شبه برکه شده بودن،عبور میکردن،انگار دارن از آتیش چهارشنبه سوری میپرن که اینقدر ذوق میکنن!
آدم‌هایی بودن که براشون مهم نبود کی غریبه‌س کی آشنا،باهمه شوخی میکردن و میخندیدن!
اصل ماجرا،عکس‌هاشون بود!که نمیخواستن حتی لحظه‌ای رو از دست بدن برای به ثبت رسوندن امروز،تو دفتر خاطره‌ی ذهنِ بصری‌شون.
از سلفی گرفتن تا دادن گوشی به آقای حاجیان که از همه عکس دست جمعی بااستاد بگیره و تکرار استاد که وقت برای عکس زیاده، اینقدر طول ندیم..!آخراش استاد هم وارد شد دیگه و مکان‌های دبشی رو پیشنهاد میدادکه: بچه‌ها اینجاخیلی خوبه ها ،فضاش عالیه،هرکی میخواد عکس بگیره.

ای خدا....مرور کردن تک تک لحظه‌های امروز قلبم رو پر از هیجان میکنه تاجایی که دلم می‌خواد بشینم های های گریه کنم از بس امروز،روز قشنگی بود.نمیدونم چرا اینقدر اشکم دم مشکمه!چه خوشحال باشم چه ناراحت...
امروزم نتونستم جلوی خودمو بگیرم زمانیکه الهام جون رو دیدم و فهمیدم هم زبونمه،اونقدر هیجان‌زده شده بودم که زیر بارون تو بغلش گریه کردم و تعجب رو تو چشمای دوسه نفری که پیشمون بودن،حس میکردم!و اونجا شد که مسابقه‌ی محلی حرف زدن بین منو الهام جون و ملیحه جون شروع شد،ما دوتا عربی حرف میزدیم و ملیحه جون ترکی!!!
دیگه آخراش اونقدر گرسنه بودیم که با اومدن پیتزاها،همگی،برق از چشامون اومد تو مخمون و از پشت کلمون زد بیرون،و چند دقیقه‌ای رو مشغول نوش جان کردن،بودیم.
بعدش که انرژی‌هامون دوباره فولِ فول شد و به قول گفتنی،دوپینگ کردیم،بعضی‌هامون از اون جا که اراذل و اوباش دیوونگی کردن بودیم،رفتیم ته اتوبوس و دوباره تخلیه انرژی و شادی و خندیدن..
و این قصه ادامه داشت تا رسیدیم به موسسه حکیم طوس و همه درحال شماره ردوبدل کردن،بودیم!و اصلا پای دل‌کندن از هم،نداشتیم، انگار سالهاس باهم نون و نمک خوردیم و چه خاطره ها که رقم‌نزدیم،دریغ از اینکه فقط یه صبح تا بعدازظهرکنارهم بودیم...

امروز فهمیدم راز زیبا زندگی کردن اینه که بهت خوش بگذره...
اینه که ساده باشی و صمیمی حتی با اوناییکه نمی‌شناسی...

 


روز بزرگداشت فردوسي رو با حضرت فردوسي گذرانديم.
البته كه روز شلوغ و پر انرژي بود اما لحظه حركت اين قدر شدت باران زياد بود كه همه به دنبال شنيدن يك جمله دپرس كننده بوديم( به علت برودت هوا اين اردو لغو است) خوب خداروشكر كه اين اتفاق نيوفتاد و استاد عزيز با اومدنش كلي انرژي بخشيد، جملشون قشنگ تو ذهنمه ((هميشه قرار نيست تمام بيرون رفتن ها شبيه به هم و در يك هواي آفتابي باشه همين بارونِ امروز خاطرات را مانا ميكند)) خوب گفتم مانا نميدونم چرا اين همه اين كلمه به دلم نشست، ميتونه اسم يك دختر با پيراهن كوتاه سفيد و خال هاي صورتي باشه شايدم دختر خودم، بالاخره من بيشترين لذتو بردم از اين جمله چون عاشق اين لحظات ناب و طبيعت هستم.
يه جوري دارم از امروز صحبت ميكنم كه انگاري از چقدر قبل برنامه ريزي داشتم واسه رفتنش در صورتي كه من همين امروز تصميم به رفتن گرفتم اون هم به لطف زياد استاد عزيزم كه با علم و صحبت هاشون من دست به قلم بردم چند ماهيه پس نبايد از دستش ميدادم. خلاصه كه اون قدرا شدت بارون زياد بود كه از راه رفتو برگشت هيچ تصويري از داخل اتوبوس به بيرون در ذهن ها وجود ندارد جز يك شيشه و چندي بخار. در اين راه هم با ريختن آب جوش در ليوان دوستان براي چاي، دست بنده سوخت كه صداي جلزوبلزش تا اخر مسير ول كن نبود. بالاخره رسيديم همه چتر به دست و افرادي هم كه چتر نداشتن دوستاشون ميكشوندنشون زير چتر خودشون. بعد از وارد شدن به آرامگاه در رابطه با شاهنامه هاي با قدمت و دست نويسي صحبت كرديم كه در موزه هايي خارج از ايران در حال نگهداري هستند، اين ماجرا خيلي براي ما نگران كننده است ما داري شاعري بزرگ هم چون فردوسي هستيم اما شاهنامه اصيل ما در ايتاليا نگهداري ميشود. بعد كلي گشتن در ارامگاه، محوطه و موزه به سمت اتوبوس رفتيم كه ناهار بخوريم اما قبل وارد شدن به اتوبوس با درياچه مواجهه شديم، درياچه كه ميگم فكر نكنيد واقعي، نه منظورم يك زمين خالي ناهمواره كه داخلش آب جمع شده بود، همين طور هم كه داشت بارون ميومد براي بچه ها تعدادي ليوان و آب جوش اورديم و نسكافه تعاريف كرديم از شانس بد ما به خودمون ليوان نرسيد و استاد مدام اصرار داشتند نسكافتون بيارين اين جا باهم بخوريم از اونجايي هم خجالت ميكشيديم بگيم به خودمون ليوان نرسيد كلي ريز ريز خنديديم و حواس استاد و پرت كرديم. خيلي روز به ياد ماندني بود هم به كلاس رسيديم و هم فردوسي را قدر دانستيم.
اهان راستي نگفتم يكي از شاعران مورد علاقه من مهدي اخوان ثالث است كه امروز متوجه شدم در محوطه ارامگاه فردوسي دفن شده اند.
اسما صابري
١٣٩٧/٢/٢٥


25 اردیبهشت ، روز بزرگداشت فردوسی بزرگ ، روز بزرگداشت فرهنگ و تاریخ کهن ایران زمین یا روز تولد دوباره تمام افرادی که به ایران و پیشینه محکم  وطنشون میبالن یا هر چیزی که شما اسمشو میزارین خیلی خیلی عجیب گذشت 
شاید با خودتون بگین روز خوبی بود که ، چرا عجیب?
جواب های زیادی دارم که میتونم متقاعدتون کنم چقدر روز عجیبی رو پشت سر گذاشتیم .
لحظه ورود به آرامگاه توقع این رو داشتم با سیل عظیمی از جمعیت رو به رو بشم ، مردم حضور داشتند اما تعدادشون به اندازه ای بود که اگر همه ما داخل موزه کوچک آرامگاه هم جمع میشدیم باز هم فضای خالی وجود داشت ..
از این که بگذریم میرسیم به مراسم 
توقع این رو داشتم در اولین ساعات ورودمون  شاهد مراسم جشن و سرور ایرانیانی باشیم که از سراسر این مرز و بوم برای بزرگداشت این شاعر و حکیم پارسی دور هم جمع شده باشن 
دقیقا ساعت 12:30 با کارگرانی رو به رو شدیم که کم کم آماده میشدن فضا رو برای ساعات بعدی آماده کنن . هنوزم اعتقاد دارین روز عجیبی نبود? 
براتون میگم از آرامگاهی که نه افرادی برای راهنمایی شما حضور داشتن نه افرادی برای معرفی و توضیح درباره نمادهای ساخته شده و زندگی نامه فردوسی بزرگ 
هنوز هم براتون عجیب نیست ولی باید بگم عجیب ترین صحنه ای امروز شاهدش بودم زمانی بود که پیرمرد خوش چهره ای با لباس های جالب ایرانی سنتی برای نقالی و تعریف داستان های شاهنامه داوطلبانه میون جمعیت اومد و با استقبال مردم حاضر در سالن مواجه شد اما بعد از گذشت چند دقیقه توسط افرادی ناشناس مجبور به کوتاه کردن نقالی و در نتیجه خاتمه برنامه شد 
دیگه لازم نیست از صلوات بین برنامه و آماده نبودن نور سالن موزه و مشکلات راه ورودی به آرامگاه و غیره بگم براتون 
فکر می کنم لازم باشه بیشتر درمورد خودمون و ارزشمون و ایرانی بودنمون فکر کنیم 
دوست نداشتم خاطره های قشنگ امروز رو با این حرف ها تلخ کنم ، اما شاید کمی تفکر و تبلیغ و ترویج فرهنگمون توسط خیلی از ما ها بتونه شرایط رو عوض کنه .

کوثر گهری
1397/2/26


یک روز ملی بارانی
از ماه ها قبل برنامه این بازدید را ریخته بودیم ،همه هماهنگی های لازم انجام شده بود،وسیله ایاب و ذهاب،میان وعده ،برنامه بازدید و حتی سین مراسم را هم پرینت گرفته بودم ،اما تنها چیزی که باید چک میشد و نشده بود شرایط جوی بود.
از شب قبل باران سیل آسا شروع به باریدن کرده بود وما نگران برگزاری اردوی فردا .
ساعت 5که پیامها را چک کردم دیدم که دوستم پیام استاد جان را فوروارد کرده که" من در هر حال می آیم ،اگر هوا خوب نبود در نهایت پیتزایمان را می خوریم و بر می گردیم "  و همین جمله را در جواب مسئول فرهنگی موسسه که از احتمال کنسل شدن بازدید پرسید گفتم که خنده متینش را باعث شد.
ساعت 9دانشگاه بودم و با چهره های آشنا و نا آشنای زیادی رو برو شدم.
چهره های آشنارا که می دانستم برای بازدید از مرکز فیاض بخش آمده اند حضور و غیاب و با استاد بزرگوارمان خانم نوربخش راهی بازدید کردیم.
حالا در سالن اجتماعات فقط ما بودیم
گروه بچه های صحبت دیرین !
و چه مفهوم پر معنایی"صحبت دیرین "با دوستانی که برخی شان را برای اولین بار ملاقات می کردم و فقط از روی نوشتارشان می شناختمشان.
نتوانستم به پریسا نگویم چه متنهای زیبایی می نویسد.
درین میان جای آنه عزیزم (که نامش همیشه مرا به یاد آن شرلی پر حرف و خیالباف و مو قرمز می اندازد )خیلی خالی بود.
اتوبوس آمده بود و ما فقط منتظر استاد جان بودیم که برسند و حرکت کنیم .
یکی دونفر از خواب ماندگان زنگ زدند و پرسیدند آیا می رسند که بیایند یانه ؟
که من به ایشان گفتم به محض ورود استاد حرکت می کنیم که مسافتشان را برآورد کنند و اگر میتوانند به این سرعت برسند ،قدمشان سر ِ چشم.
که در مسیر رفت خانم عالمی به ما رسید در ورودی آرامگاه هم خانم محمد زاده.
با جمله "زیر باران باید رفت " استاد جان حرکت کردیم و فصل تفریح بارانی ادب پارسی رقم خورد.
مسیر رفت را با استرس های میزبانی (اگر برنامه ها به موقع اجرا نشود، فضای سرپوشیده به میزان کافی نباشد ،غذا به موقع نرسد و....)طی کردیم.
بارها و بارها به آرامگاه این مرد  بزرگ آمده بودم و امروز برایم روزی نو بود.
از ورود غریبانه مان به آرامگاه کمی یکه خوردم.
نه بنری ،نه استقبالی،نه بروشوری و نه طرح ویژه ای به مناسبت روز ملی ادب پارسی.
مستقیما به مقبره الشعرا رفتیم و فاتحه ای نثار این ادیبان زنده یاد و زنده گفتار نمودیم.
کنار حوض بزرگ و پشت به بنای سنگی زیبای آرامگاه عکس های دسته جمعی و فردی با چتر و بی چتر گرفتیم.
وارد محوطه مقبره که شدیم به گمانم از سالهای قبل کمی روشنتر شده بود.استادجان درباره فردوسی و اینکه او در باغ شخصی خودش مدفون شده است و..کمی برایمان صحبت کردند. انگشت برسنگ قبر گذاشتیم و فاتحه ای نثار مردی کردیم که بسی رنج برد درین سال سی که عجم را زنده کند بدین پارسی.

تقدیر از استاد را که از قبل برنامه ریزی کرده بودیم همینجا می طلبید.
به سنگ تراشیده های دیوارها که میرسیدیم هرکدام از دوستان داستانی را که می دانستند به زبان ساده بیان می کردند.
هر کدام از بچه ها درباره دغدغه هایش می پرسید;"این نوشته های روی دیوار  " "شاهنامه اصلی که در موزه لوور پاریس است " و....
برای رفتن به موزه حرکت کردیم که مرد نقالی برای نقل داستان رستم و سهراب شروع به سخنوری کرد.
اگرچه مرد نقال چندان "آتشین پیغام " نبود ،صندلی چیدیم و دورش حلقه زدیم و به نقالی ش گوش فرا دادیم .
یکی از مسئولین که بعدتر اورا پشت میز مدیریت آرامگاه دیدم وسط شعر خوانی نقال در گوشی از او درخواست نشان دادن مجوز کرد که باعث شد رشته افکار مرد نقال پاره شود.
به موزه رفتیم و سپس آرامگاه ابدی مهدی اخوان ثالث.
خانم یزدان پناه ارائه کلاسی شان را که درباره این شاعر "شعر زمستان" بود را در زیر باران به اتمام رساندند و چاشنی اش را شعر " قاصدک "م.امید کرد 

قاصدک ،
هان !
چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما... اما...
گردو بام و در من ،
بی سبب می گردی.

و چه غریبانه این شعر وصف حال امروز این آرامگاه بود که در روز ملی ادب پارسی  200 نفر بازدید کننده هم نداشت.
زهرا متقی شکیب
25 اردیبهشت 97

 

شما هم می توانید در این مورد نظر دهید:
گروه ها